اندر فواید سیگار
از سال ۲۰۰۵ تصمیم گرفتم دیگه سیگار نکشم. در مجموع که به دوران ترک سیگارم نگاه میکنم، می بینم اونقدرها هم سخت نبود.
بحرانها میآمدند و میرفتند. صنعت پیشرفت می کرد و گاهی در خودش فرو می ریخت. جنگ شروع می شد. تمام می شد. یک روز اتم مسأله ی روز می شد و فردا از صفحه اول روزنامه ها پاک می شد. یک سیاه پوست رئیس جمهور آمریکا شد...
من تمام این ماجراها را با پس اندازه بیشتر، اکسیژن بیشتر و سم کمتر در ریههایم دنبال میکردم. گاهی به نظرم مثل ورزشهای ده گانه دو میدانی میماند. چرا که نه؟ آدم گاهی خودش را باید بسنجد.
تا پیش از ترک سیگار، اولین سیگار روزم را قبل از قهوه ی صبحانه میکشیدم، دومی را بعد از قهوه ی صبحانه، سومی را بعد از سیگار دوم و الی آخر.
همه اطرافیانم هم همینطور بودند. سیگار کشیدن، زیور جوانی بود. همیشه همین طور بود. هزارها سال بود که آدم ها کار دیگری نمیکردند. اصلا چرا باید کار دیگری می کردند؟مگر غیر از این است که سه منسک اصلی که انسان را از حیوان متمایز میکند، رقصیدن، سـکــس با عشق و سیگار کشیدن است.
اما از اوایل صده ی گذشته، بعضی چیزها شروع کرد به تغییر کردن. کلّ دنیا یکهو افتاد تو یک جریان پاک سازی. مسلمانهای رادیکال در همه جا خواستار حکومتهای اسلامی شدند. آمریکاییهای رادیکال خواستار دموکراسی در سراسر دنیا شدند. سبزهای رادیکال (گروههای طرفدار محیط زیست) خواستار ممنوعیت دی اکسید کربن در مکانهای عمومی شدند. گروههای رادیکال علوم تغذیه خواستار این شدند که همه جا فقط محصولات بدون هورمون استفاده شود. عصر جدید باید پاک و تمیز و بهداشتی شروع می شد. اینترنت هیچ زبالهای به جا نمیگذاشت. کتابها و حتی سی دیها کم کم جمع میشدند و هر چیز که می توانست کوچکترین زبالهای به جا بگذارد، نهایتاً به فایلها و اطلاعات الکترونیکی تبدیل می شد.
مسلماً بدن انسانها هم در این جریان پاک سازی که پیش گرفته شده بود، از قلم نیفتاد. انسان عصر جدید باید لاغر اندام، تمیز و خوشبو میبود تا به درد ساختن آینده ی رویایی تمیز و مدرن بخورد. بوی گند سیگار اصلاً با تصویر ایده آل انسان امروزی جور در نمیآمد.
هر چند که اگر فرضیه ی زندگی در دیگر سیّارات عملی می شد، خود به خود داستان سیگار کشیدن منتفی بود. چرا که اولاً اون بالا اکسیژنی وجود ندارد که بخواهد سیگاری آتش شود. ثانیا حتماً مسأله ی عدم تعادل و بی وزنی خارج از اتمسفر زمین، آتشی بر سر سیگاری باقی نمی گذاشت و لابد مردم مجبور میشدند دنبال آتش سیگارشان توی هوا شنا کنند و دست و پا بزنند؛ از طرفی هم حواسشان باشد که زیر سیگاری به پرواز در نیاید و فرار نکند!
من هم تصمیم گرفته بودم که یک آدم جدید و امروزی بشوم که با این عصر جدید و آینده ی تمیز هماهنگی داشته باشم. انسان مدرن و خوب. انسان مدرن سیگار نمی کشد.
سال به سال این مسأله جدی تر و به همان نسبت مضحک تر می شد.
از خطوط هوایی شروع شد. سیگار کشیدن را در هواپیماها ممنوع کردند. بعد در ساختمانها و فروشگاهها و کلا فضاهای بسته ی عمومی. بعد به ترتیب در ایستگاههای قطار، اداره ها، رستورانها و بارها.
مرد معروف مارلبرو و شتر کمِل را از تبلیغات سینما و تلوزیون بیرون انداختند. حتی در فیلمها فقط شخصیتهای مشکوک و بد داستان سیگار می کشیدند.
با این حساب طوری شد که اگر در گوشهای از شهر هم کلوپی پیدا میکردی که اجازه داشتی آنجا سیگاری روشن کنی و در مکان عمومی با دیگران وقت بگذرانی، بیشتر احساس می کردی یک زندانی هستی که از انفرادی به بخش منتقل شده.
مثل همیشه آمریکا اول از همه شروع کرد به این پاک سازی و حذف سیگار، علی الخصوص کالیفرنیایی ها. اروپاییها هم که همیشه در طول تاریخ پا جای پای کالیفرنیایی ها می گذاشتند، پشت سر آمریکا شروع کردند به این حذف سیگار و سیگاری ها.
آسمان آبی، درختان نخل، غذای سبک با ماهی فراوان، همه جا روشن، مردها و زنها با بدنهای چرب و کرم مالیده شده، درست مثل فیلمهای پــورنــو.
من هم مثل بقیه فکر کردم و این طور بود که به راحتی عادت سیگار کشیدن را از سرم انداختم. از امروز به فردا فکر کردم که دیگر ۲۰ سیگاری که هر روز میکشیدم، اعتیاد به نیکوتین و سرطان ریه، هـِن هـِن کردن موقع بالا رفتن از پله و پوست خراب، دیگر به من نمیاید. من انسان مدرن و فعالی هستم و نمیتوانم تمام روز مثل یک کپی جیمزدین احمق روی مبل لَم بدهم و سیگار بکشم.
جستجوی مکرر دنبال گوشای که راحت و بدون مزاحمت دیگران بشود آنجا سیگاری کشید، دیگر کار من نیست و همانطور که جامعه هم میگوید من انسانی "سالم" هستم.
راستش این ترک سیگار خیلی هم راحت بود. هیچ نبازی هم به کتابهای روانشناسی و ترک اعتیاد نبود . حتی آن طور که خیلیها می گفتند، چاق هم نشدم. به راحتی فقط دیگر پاکت کوچک آبی گولوزیس رو نخریدم و به جای آن برای خودم یک آی فون جدید خریدم که مثل اکثر تلفنهای همراه تقریباً به اندازهٔ یک بسته ی سیگار بود. این تشابه اندازه اصلاً اتفاقی نبود.
چند هفته بعد که من زندگی جدیدم را به عنوان یک انسان مدرن و عاری از دود شروع کرده بودم، یکی از دوستانم من را به صرف غذا دعوت کرد. یک غذا ی مکزیکی عالی درست کرده بود. بعد از غذا که من سیگاری روشن نکردم، دوستم با تعجب پرسید:
- دیگه سیگار نمیکشی؟
- نه.
- تو!؟ بدون سیگار!
- این یک معنی داره؛ این یعنی اینکه یک چیزی تغییر کرده. زمان تغییر کرده. زمانی که ما در آن زندگی میکنیم. این یعنی اینکه چیزی رو به پایان است.
- چه چیز رو به پایان است؟
- زمان وجود؛ هستی. زمان افراط کاری. زمان حاشیه رفتن. زمان افسار گسیختگی و بی بند و باری. زمان به درد نخور که در واقع با ارزشترین چیز در زندگیست.
بله. دوستها وقتی حالشون خوب باشه اینطوری باهم حرف می زنند. حرفهایی از قلبهای تربیت شده.
سیگار کشیدن همیشه یک فکر فی البداهه بوده و هست. مثل خیلی افکار دیگر که یکهو به ذهن انسانها می رسند که صد البته این یکی از مضرترینشان است.
سیگار کشیدن وقت تلف کردن است. پول دور ریختن است. زندگی را به هدر دادن است و این تعبیر هیچ وقت در طول تاریخ به این وضوح که در چند سال گذشته تعریف شده، تحلیل و بررسی و بازگویی نشده بود.
اما این مسأله هم هست که افکار فی البداهه ی انسان، همیشه افکار و کارهایی هستند که انسانها را جالب تر و باحال تر جلوه می دهند.
منظور من از افکار فی البداهه، ایدهها و کارهایی هستند که سریع ارزششان در مقایسه با کارهای نرم جامعه پایین نمیاید. افکاری که چیزی را برنامه ریزی نمی کنند. حساب و کتاب و دو دو تا چهار تایی در کارشان نیست. به آینده فکر نمی کنند و اثرشان را در آینده بررسی نمی کنند. افکاری که از یک لحظه به لحظه ی دیگر به وجود می آیند. چانه نمی زنند، بلکه کارهای با مزه و دوست داشتنی و اشتیاق برانگیزی هستند، بدون هیچ معنی خاص قابل برداشتی.
مثل همین سیگار کشیدن. همین سیگار ۸،۳ سانتی با قطر ۷ میلیمتر و میانگین وزن ۰،۹گرم.
یک سیگاری احمق بی شعور ،همان آدم اهل کارهای فی البداهه، کسی است که در حالی که زندگی در امتداد یک تابع ثابت به سرعت در حال جلو رفتن است، گاهی در پیاده رو توقف میکند. به رفت و آمد ماشینها مینگرد. سیگاری آتش میکند و پیش خودش می اندیشد :" آها! پس اینطوریست. کارها یه طوری پیش میره، چه با مزه ".
یک سیگاری احمق بی شعور، کسی است که وقتی همه توی خونه در حال جشن گرفتن و رقصیدن و گفتن و خندیدن هستند، از در بیرون می آید. لحظهای آرام میایستد و در سکوت شب به مخمل آسمان مینگرد، سیگاری آتش میکند و پیش خودش می اندیشد: " آها! ستارهها هنوز هستند. چه زیبا ".
این سیگاریهای احمق بی شعور، در این جور موقعیتها بنا به ذوق و استعدادشان به صحنههای عاشقانه میاندیشند... شعر می گویند... یا به برنامههایی که در زندگیشان دارند فکر می کنند، یا چیزهای مهمی که میخواهند برای رسیدن به آنها تلاش کنند و بجنگند را برنامه ریزی میکنند.
حالا اگر بخواهیم این سیگاریهای احمق بی شعور را برای روزنامه خوانان متمدن اهل "فلسفه وجود" شرح دهیم، عصیان گران سرکشی هستند که با فلسفه بی منطقشان در دنیای غیر سیگاریهای با شعور و بصورت متفکر زندگی می کنند و وجودشان بالاجبار تحمل می شود و به این دنیای جدید و پاکیزه تعلق ندارند و نمی توانند مثل امروزیها فکر کنند. مثل خانم دانشمندِ با احساس فیلم آواتر. آن خانم هم در برابر پیشرفت (گاهی مخرب) صنعت، تا آخرین گوشه ی دنیا ایستادگی کرد و مسلماً در آخر محکوم به مرگ بود.
تابستان پارسال بود که متوجه شدم این افکار و کارهای فی البداهه یک جورایی از زندگی مدرن ما حذف شده اند. حالم زیاد خوب نبود. هوا خیلی گرم بود و شهر خیلی شلوغ. دوستانی که قرار بود ببینمشان، من را مرتب قال میگذاشتند. کار خاصی نمی توانستم بکنم جز اینکه توی یک کافه بنشینم، به اطراف نگاه کنم و وقت کشی کنم. یک چیزی، یک جوری بود. نمیدانستم مشکل کجاست. کمی طول کشید تا فهمیدم و بعد از آن، قضیه دیگر کاملاً برایم روشن بود.
با اینکه کافه پُر بود و جای نشستن به سختی گیر میآمد، اما سکوت بر قرار بود و به ندرت کسی حرف می زد.
آدمها لیموناد طبیعی می نوشیدند و ساندویچ با باگت طبیعی (بدون هورمون و افزودنیهای مجاز) می خوردند.
همه شلوارهای تنگ پوشیده بودند و در جمع خیلی شیک پوش، جذاب و زیبا بودند. درست همانطور که کالیفرنیایی ها لباس می پوشند.
خانمهای زیبا زیاد علاقهای به آقایان شیک پوش نشان نمیدادند و آقایان شیک پوش هم اصراری برای برقراری ارتباط با خانمهای زیبا نداشتند.
در عوض با جدیّت تمام با آی فون یا بلک بریشان مشغول بودند. همه گوشی داخل گوششان بود و تند تند روی صفحه براق دستگاهشان با نوک انگشت یا قلمهای الکترونیکی مخصوص کلیک می کردند. آنچنان با دستگاههای زیبا و هوشمندشان لاس میزدند و روی آن خم میشدند و به آن لبخند میزدند انگار که معشوقهشان است، یا یک هم کلاسی قدیمی، یا دست کم حیوان خانگی ملوس شان.
عکس یا فیلم می دیدند. اخبار را برای چندمین بار مرور می کردند یا از فروشگاهی مجازی چیزی سفارش می دادند. همهشان تبدیل شده بودند به ایستگاههای دریافت و ارسال.
با خودم فکر کردم که این انسانها چقدر باهوش هستند. سیگار را در ازای تکنولوژی عوض کرده اند. بهترین جایگزین را انتخاب کرده اند. اینطوری مرتب از اخبار مهم روز با خبرند. چه متمدن و مطلع و پاک و خوب و ایده آل. پس این است راهی که پیش گرفته شده.
اما این راه لعنتی به کجا میرسد؟ پس مناسک اصلی انسانی چه می شود؟ ما انسانها مگر به مناسک خاص خودمان برای دیوانه نشدن احتیاج نداریم؟
از این سؤالهایی که مدام توی سرم می چرخیدند، ترسیدم. احساس میکردم به اندازه ی کافی مدرن نیستم. البته شاید این احساس بخاطر این بود که تنها بودم. دلم میخواست با کسی راجع به این موضوع حرف بزنم. اما دیگران حتی به من نگاه هم نمیکردند. بلکه فقط تصویر خودشان را در انعکاس صفحه دستگاههای هوشمندشان می دیدند.
از کافه بیرون آمدم. آن طرف خیابان چند مرد ایستاده بودند و سیگار بد بویی می کشیدند. شبیه علاف های خیابانی و گداهای ولگرد بودند. قیافههای تمیز و سلامتی نداشتند. شادابی در صورتشان نبود، اما همهشان چیزی داشتند که آنها را به هم پیوند می داد. چیزی داشتند که دلیل همبستگیشان می شد.
به این دلیل رفتم سراغ کارهای فی البداهه و بدون فکر و بررسی رفتم به طرفشان و پرسیدم :
- هی! یه سیگار داری به من بدی؟
- البته رفیق.
دلیل اصلی من برای سیگار کشیدن دوباره اصلاً خود سیگار نبود، بلکه "البته رفیق" بود که باعث شد به خواست خودم دوباره بشوم همان سیگاری بی فکر و بی شعور.
____________________________________________________________
نویسنده : مارک فیشر
مترجم : آ.س
http://www.google.com/reader/item/tag:google.com,2005:reader/item/8ece38c88beb6226
- ۹۲/۰۴/۱۵