لگاریتم

وب نوشته های میلاد پایکار در مورد هر چیزی که به نظرش جالب میاد !

لگاریتم

وب نوشته های میلاد پایکار در مورد هر چیزی که به نظرش جالب میاد !

لگاریتم

تو این بلاگ چیز هایی رو خواهم نوشت که به نظرم جالب به نظر میاد.
احتمال داره خیلی از نوشته ها کپی شده از جاهای دیگه باشن . (البته با منبع مینویسم )
اگه دوس دارین میتونین توی فید وبلاگ عضو شین :)

طبقه بندی موضوعی
مدال رنگی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ریشه» ثبت شده است

۰۸
مرداد

بعدازظهر یکی از روزهای خنک پاییزی سال 64 یا 65 بود. کنار حاج محسن دین شعاری، مسئول تخریب لشگر 27 محمد رسول

ا"صلی ا علیه و آله و سلم" در اردوگاه تخریب یعنی آنسوی اردوگاه دوکوهه ایستاده بودیم و باهم گرم صحبت بودیم، یکی از بچه

های تخریب که خیلی هم شوخ و مزه پران بود از راه رسید و پس از سلم و علیک گرم، رو به حاجی کرد و با خنده گفت:

حاجی جون! یه سوال ازت دارم خدا وکیلی راستشو بهم می گی؟

حاج محسن ابروهاشو بال کشید و در حالی که نگاه تندی به او انداخته بود گفت:

پس من هر چی تا حال می گفتم دروغ بوده؟!!

بسیجی خوش خنده که جا خورده بود سریع عذر خواهی کرد و گفت:

نه! حاجی خدا نکنه، ببخشین بدجور گفتم. یعنی می خواستم بگم حقیقتشو بهم بگین ........

حاجی در حالی که می خندید دستی بر شانه او زد و گفت: سوالت را بپرس.

- می خواستم بپرسم شما شب ها وقتی می خوابین، با توجه به این ریش بلند و زیبایی که دارین، پتو رو روی ریشتون می کشید یا زیر

ریشتون؟

حاجی دستی به ریش حنایی رنگ و بلند خود کشید. نگاه پرسشگری به جوان انداخت و گفت: چی شده که شما امروز به ریش بنده گیر

دادی؟

- هیچی حاجی همینجوری !!!

-همین جوری؟ که چی بشه؟

- خوب واسه خودم این سوال پیش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدی زدم؟

- نه حرف بدی نزدی. ولی ....... چیزه ........

حاجی همینطوری به محاسن نرمش دست می کشید. نگاهی به آن می انداخت. معلوم بود این سوال تا به حال برای خود او پیش نیامده

بود و داشت در ذهن خود مرور می کرد که دیشب یا شبهای گذشته، هنگام خواب، پتو را روی محاسنش کشیده یا زیر آن.

جوان بسیجی که معلوم بود به مقصد خود رسیده است، خنده ای کرد و گفت:

نگفتی حاجی، میخوای فردا بیام جواب بگیرم؟ و همچنان می خندید.

حاجی تبسمی کرد و گفت: باشه بعدًا جوابت رو میدم.

یکی دو روزی گذشت. دست برقضا وقتی داشتم با حاجی صحبت می کردم همان جوانک بسیجی از کنارمان رد شد. حاجی او را صدا

زد. جلو که آمد پس از سلم و علیک با خنده ریز و زیرکی به حاجی گفت:

چی شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادی ها ؟؟!!

حاجی با عصبانیت آمیخته به خنده گفت: پدر آمرزیده! یه سوالی کردی که این چند روزه پدر من در اومده. هر شب وقتی می خوام

بخوابم فکر سوال جنابعالی ام. پتو رو می کشم روی ریشم، نفسم بند می آد.می کشم زیر ریشم، سردم میشه. خلصه این هفته با این

سوال الکی تو نتونستم بخوابم.

هر سه زدیم زیر خنده. دست آخر جوان بسیجی گفت:

پس آخرش جوابی برای این سوال من پیدا نکردی.........

یادی از فرمانده واحد تخریب لشگر 27محمدرسول ا "صلی ا علیه و اله وسلم"

سردار شهید جاج محسن دین شعاری

  • میلاد پایکار